خدرلغتنامه دهخداخدر. [ خ َ ] (ع مص ) لازم گرفتن شیر خانه رایا بیشه ٔ خود را. (از منتهی الارب ) (از متن اللغة) (از معجم الوسیط). || استتار کردن . در پرده گذاردن . (از معجم الوسیط). || زنی را وارد کردن که در خِدر نشیند و از خدمت برای قضا و حوائج مصون باشد. (از معجم الوسیط). || مقیم بودن دختر د
خدرلغتنامه دهخداخدر. [ خ َ دَ ] (ع ص ، اِ) شب تاریک . (منتهی الارب ) (از متن اللغة) (از معجم الوسیط). || سختی گرما و سرما. (منتهی الارب ). || باران . (منتهی الارب ) (از متن اللغة) (از معجم الوسیط). || ابر. (از معجم الوسیط). || (اِمص ) سستی بینایی چشم یا گرانی چشم از چیزی که بدان افتد. (منتهی
خدرلغتنامه دهخداخدر. [ خ َ دَ ] (ع مص ) سست گردیدن عضو و بخواب رفتن آن . (از منتهی الارب ). یقال : خدر العضو خدراً. (منتهی الارب ). سست شدن اندامها و در خواب شدن . (تاج المصادر بیهقی ) (المصادر زوزنی ) (از متن اللغة) (از معجم الوسیط). || سست و گران شدن چشم از خاشاکی که در آن افتاده باشد. (از
خدرلغتنامه دهخداخدر. [ خ َ دِ] (ع ص ، اِ) سست و بخواب رفته که قادر بر حرکت نباشد. (منتهی الارب ). منه : عضو خدر. (منتهی الارب ). رجل خدر؛ پایی خفته . (زمخشری ). پایی خواب رفته : ور تو نشناسی شکر را از صبربیگمان شد حس ذوق تو خَدِر. مولوی .
خدرلغتنامه دهخداخدر. [ خ ِ ] (ع اِ) پرده برای دختران درگوشه ٔ خانه . (از منتهی الارب ). ج ، اخدار، خدور، اَخادیر. (از متن اللغة) (از معجم الوسیط). || جایگاهی که زن در آن باشد. (از متن اللغة). || پرده . (از مهذب الاسماء) (از متن اللغة). اخص ّ موالید را که از خِدر غیب و مجرا بصحرا آورد. (از سن
سردرِ بارگُنجcontainer door header, header bar, container headerواژههای مصوب فرهنگستانقاب بالایی چارچوب درِ بارگُنج
خدیرلغتنامه دهخداخدیر. [ خ َ ] (اِ) حسن و خوبی . || خوشدلی . خوش خلقی . (از برهان قاطع) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج ).
خیدرلغتنامه دهخداخیدر. [ خ ِ دَ ] (اِخ ) دهی است از دهستان شرشیو بخش مرکزی شهرستان سقز واقع در 7 هزارگزی جنوب سقز و 4 هزارگزی جنوب خاوری شوسه ٔ سقز به بانه با 360 تن سکنه . آب آن از چشمه و را
خضرلغتنامه دهخداخضر. [ خ َ ض ِ ](ع ص ) سبز. || نرم . نازک . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ) (از اقرب الموارد).
خدرنیلغتنامه دهخداخدرنی . [ خ َ دَ نا ] (ع اِ) عنکبوت . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از متن اللغة). خَدَرنَق . رجوع به خدرنق در این لغت نامه و برهان قاطع شود.
خدربیگلغتنامه دهخداخدربیگ . [ خ ِ دِ ب ِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان بندگان بخش حومه ٔ شهرستان مشهد. واقع در هزارگزی جنوب خاوری مشهد. این ناحیه در جلگه قرار دارد و آب و هوای آن معتدل و دارای 122 تن سکنه ٔ فارسی زبانست . آب آن از قنات و محصولاتش : غلات و بنشن میب
خدرخوانیلغتنامه دهخداخدرخوانی . (اِخ ) قریه ای است بفاصله ٔپنج هزارگزی شمال شرقی قریه ٔ دوشه علاقه ٔ چیرهار حکومت درجه دورودات حکومت کلان کتو از ولایت شرقی 70 درجه و39 دقیقه و 33 ثانیه و عرض شمال
خدرآبادلغتنامه دهخداخدرآباد. [ خ ِ دِ ] (اِخ )دهی است از دهستان دینوربخش صحنه ٔ شهرستان کرمانشاه . واقع در 25هزارگزی شمال باختری صحنه و یک هزارگزی باختر شوسه ٔ کرمانشاه به سنقر. این ناحیه در دامنه ٔ کوه واقع و هوایش سرد و دارای 75</spa
خدربلغتنامه دهخداخدرب . [ خ َ رَ ] (ع اِ) از اعلام و اسماء است . (از منتهی الارب ) (از متن اللغة). از نامهای مردمانست . (یادداشت بخط مؤلف ).
خدر شدنلغتنامه دهخداخدر شدن . [ خ َ دِ ش ُ دَ ] (مص مرکب )باطل شدن موقت حس لمس اندامی زنده ، کرخت شدن . خواب رفتن . سِر شدن . کَرِخ شدن . (یادداشت به خط مؤلف ).
خدرنیلغتنامه دهخداخدرنی . [ خ َ دَ نا ] (ع اِ) عنکبوت . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از متن اللغة). خَدَرنَق . رجوع به خدرنق در این لغت نامه و برهان قاطع شود.
خدربیگلغتنامه دهخداخدربیگ . [ خ ِ دِ ب ِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان بندگان بخش حومه ٔ شهرستان مشهد. واقع در هزارگزی جنوب خاوری مشهد. این ناحیه در جلگه قرار دارد و آب و هوای آن معتدل و دارای 122 تن سکنه ٔ فارسی زبانست . آب آن از قنات و محصولاتش : غلات و بنشن میب
خدرخوانیلغتنامه دهخداخدرخوانی . (اِخ ) قریه ای است بفاصله ٔپنج هزارگزی شمال شرقی قریه ٔ دوشه علاقه ٔ چیرهار حکومت درجه دورودات حکومت کلان کتو از ولایت شرقی 70 درجه و39 دقیقه و 33 ثانیه و عرض شمال
خدرآبادلغتنامه دهخداخدرآباد. [ خ ِ دِ ] (اِخ )دهی است از دهستان دینوربخش صحنه ٔ شهرستان کرمانشاه . واقع در 25هزارگزی شمال باختری صحنه و یک هزارگزی باختر شوسه ٔ کرمانشاه به سنقر. این ناحیه در دامنه ٔ کوه واقع و هوایش سرد و دارای 75</spa
سخدرلغتنامه دهخداسخدر. [ س َدَ ] (اِخ ) دهی است از دهستان زبرخان بخش قدمگاه شهرستان نیشابور واقع در 5 هزارگزی شمال قدمگاه . هوای آن معتدل است و 418 تن سکنه دارد. آب آنجا از قنات تأمین میشود. محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت .
مخدرلغتنامه دهخدامخدر. [ م ُ خ َدْ دِ ] (ع ص ) بی حس و سست کننده ٔ اندام . (غیاث ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). بی حس کننده و سست نماینده ٔ اعضاء. (ناظم الاطباء). دوائی است که قابلیت تام را برای تأثیر قوه ٔ نفسانیه از روح سلب میکند. (از کشاف اصطلاحات الفنون ).به داروهایی اطلاق شود که سبب بی
مخدرلغتنامه دهخدامخدر. [ م ُ خ َدْ دَ ] (ع ص ) بی حس و سست کرده شده . (غیاث ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). || در پرده نشانیده شده . (غیاث ) (آنندراج ) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). حجاب دار و پنهان و پوشیده . (ناظم الاطباء). و رجوع به معنی دوم ماده ٔ قبل و تخدیر شود.
مخدرلغتنامه دهخدامخدر. [ م ُ دِ ] (ع ص ) آنکه خوابیده دست و پای و سست اندام گرداند. (آنندراج ) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). کسی یا چیزی که سست و بی حرکت می کند و موجب خواب رفتگی اعضاء می شود. (ناظم الاطباء). || درآمده ٔ در روز باران . (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد)
مخدرلغتنامه دهخدامخدر. [ م ُ دِ / دَ ] (ع ص ) اسد مخدر؛ شیری که بیشه و جنگل آن را پنهان کرده باشد. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).