حمیملغتنامه دهخداحمیم .[ ح َ ] (ع ص ، اِ) قریب و خویشاوند. ج ، اَحِمّاء. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). و گاه حمیم برای جمع مؤنث نیز آید. (منتهی الارب ). || دوست . صدیق .(اقرب الموارد). || آب گرم . (منتهی الارب )(اقرب الموارد) (ترجمان علامه ٔ جرجانی ) : شعر من ماء
حمیمفرهنگ مترادف و متضاد۱. دوست، شفیق، مهربان، یار ۲. خویش، خویشاوند، قریب، قوم، وابسته ۳. گرم، صمیم ۴. خوی، عرق
حمملغتنامه دهخداحمم . [ ح َ م َ ] (ع مص ) سیاه شدن . (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ). || سپید گردیدن . (منتهی الارب ). || گرم شدن . (اقرب الموارد). || انگشت شدن خدرک آتش . (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ): حم الجمرة؛ صارت حممة. (اقرب الموارد). || (ع اِ) سیاهی . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد)
حمملغتنامه دهخداحمم . [ ح ُ م َ ] (ع اِ) ج ِ حُمَّة. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). رجوع به حمة شود. || انگشت . (منتهی الارب ). فحم . زغال . (اقرب الموارد). || خاکستر. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || هرچه سوخته باشدبه آتش . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). رکوی سوخته . (مهذب الاسماء). واحد آ
همملغتنامه دهخداهمم . [ هَِ م َ ] (ع اِ) ج ِ هِمّة. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). همت ها. اندیشه های بلند : اندر دلش دیانت و اندر کفش سخااندر تنش مروت و اندر سرش همم . فرخی .هرکه را بینی با بخشش و با خلعت اوست همتی دارد در کا
همیملغتنامه دهخداهمیم . [ هََ ] (ع ص ) نرم رفتن حشرات به زمین و خزیدن . || (ص ، اِ) باران سست و نرم . || شیر که در مشک اندازند وخورند و دوغ نزنند. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد).
حمیماتلغتنامه دهخداحمیمات . [ ح ُ م َ ] (ع اِ) رنگ پوست قرمز. (اقرب الموارد). حمرة. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ).
حمیمةلغتنامه دهخداحمیمة. [ ح َ م َ ] (ع ص ، اِ) آب گرم . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || بهین شتر. (منتهی الارب ). کریمه از شتر. (اقرب الموارد). ج ، حمائم . || شیر گرم کرده شده . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد).
دیر حمیملغتنامه دهخدادیر حمیم . [ دَ رِ ح َ ] (اِخ ) نام جائی است در اهواز و در شعر قطری این نام آمده است . (از معجم البلدان ).
قرمللغتنامه دهخداقرمل . [ ق َ م َ ] (اِخ ) ابن حمیم . پادشاهی است که دوره ٔ او پس از زمان مرثدبن جدن بود. و آن را به ضمه نیز خوانند. (از منتهی الارب ).
يُبَصَّرُونَهُمْفرهنگ واژگان قرآنآنان را نشانشان مىدهند (مصدر تبصير که فعل يبصر از آن مشتق است ، به معناي نشان دادن و روشنگري است ، و معناي عبارت "وَلَا يَسْأَلُ حَمِيمٌ حَمِيماً يُبَصَّرُونَهُمْ" که خويشاوند هر کسي را به او نشان ميدهند ، ولي او به خاطر گرفتاريهاي خودش احوالي از آنان نميپرسد)
حمیماتلغتنامه دهخداحمیمات . [ ح ُ م َ ] (ع اِ) رنگ پوست قرمز. (اقرب الموارد). حمرة. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ).
حمیمةلغتنامه دهخداحمیمة. [ ح َ م َ ] (ع ص ، اِ) آب گرم . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || بهین شتر. (منتهی الارب ). کریمه از شتر. (اقرب الموارد). ج ، حمائم . || شیر گرم کرده شده . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد).
دیر حمیملغتنامه دهخدادیر حمیم . [ دَ رِ ح َ ] (اِخ ) نام جائی است در اهواز و در شعر قطری این نام آمده است . (از معجم البلدان ).
تحمیملغتنامه دهخداتحمیم . [ ت َ ] (ع مص ) تحمیم ماء؛ گرم کردن آب را. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (اقرب الموارد) (قطر المحیط). || سیاه کردن روی کسی به انگشت . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). سیاه کردن روی کسی به زغال . (اقرب الموارد) (قطر المحیط). || برآوردن زمین نباتهای