برافروختگیلغتنامه دهخدابرافروختگی . [ ب َ اَ ت َ / ت ِ ] (حامص مرکب ) حاصل مصدر از برافروختن . حالت و چگونگی برافروخته . روشنایی و درخشیدگی . (ناظم الاطباء). رجوع به برافروختن و برافروخته شود.
برافروختگیلغتنامه دهخدابرافروختگی . [ ب َ اَ ت َ / ت ِ ] (حامص مرکب ) حاصل مصدر از برافروختن . حالت و چگونگی برافروخته . روشنایی و درخشیدگی . (ناظم الاطباء). رجوع به برافروختن و برافروخته شود.
برافروختنلغتنامه دهخدابرافروختن . [ ب َ اَ ت َ ] (مص مرکب ) افروختن . مشتعل ساختن . (آنندراج ) (ناظم الاطباء). شعله ور ساختن . شعل . اشعال . تشعیل . (منتهی الارب ). || افزایش دادن . بالا بردن : صفت معجونی که خداوند فالج را تب آرد و حرارت را برمی افروزد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی
برافروختهلغتنامه دهخدابرافروخته . [ ب َ اَ ت َ / ت ِ ] (ن مف مرکب ) روشن شده . || مشتعل شده . || آتش گرفته . (ناظم الاطباء). || خشمگین شده . || رایج . بارونق : رونده بدانگه بود کار من برافروخته تیزبازار من . فر
أزَّجَدیکشنری عربی به فارسیشعله ور کرد , برافروخت , دو به هم زني کرد , اختلاف انداخت , تفرقه انداخت , بر هم زد , دامن زد , روشن کرد (اتش , تفرقه و …)
گنج یابلغتنامه دهخداگنج یاب . [گ َ ] (نف مرکب ) کسی که گنج پیدا میکند : چرا روی آن کس که شد گنج یاب ز شادی برافروخت چون آفتاب .نظامی .
گلنارگونفرهنگ فارسی عمیدبهرنگ گل انار؛ سرخرنگ: ◻︎ چو بشنید رودابه آن گفتوگوی / برافروخت گلنارگون کرد روی (فردوسی: ۱/۱۸۷).
تأبتلغتنامه دهخداتأبت . [ ت َ ءَب ْ ب ُ ] (ع مص ) برافروختگی . (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب ): تَاءَبَّت َ الجمر؛ برافروخت اخگر. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).
سازمندیلغتنامه دهخداسازمندی . [ م َ ] (حامص مرکب ) سازمند بودن . ساختگی . آراستگی . بسامانی . || عدت . تجهیز. ساز و برگ داشتن : بدین سازمندی جهانگیرشاه برافروخت رایت ز ماهی به ماه .نظامی .
برافروختگیلغتنامه دهخدابرافروختگی . [ ب َ اَ ت َ / ت ِ ] (حامص مرکب ) حاصل مصدر از برافروختن . حالت و چگونگی برافروخته . روشنایی و درخشیدگی . (ناظم الاطباء). رجوع به برافروختن و برافروخته شود.
برافروختنلغتنامه دهخدابرافروختن . [ ب َ اَ ت َ ] (مص مرکب ) افروختن . مشتعل ساختن . (آنندراج ) (ناظم الاطباء). شعله ور ساختن . شعل . اشعال . تشعیل . (منتهی الارب ). || افزایش دادن . بالا بردن : صفت معجونی که خداوند فالج را تب آرد و حرارت را برمی افروزد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی
برافروخته شدنلغتنامه دهخدابرافروخته شدن . [ ب َ اَ ت َ / ت ِ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) مشتعل شدن . آتش گرفتن . || روشن شدن . || خشمگین شدن . || سرخ شدن و گلگون گشتن از شرم یا خشم یا شادی . || رایج شدن . رجوع به برافروخته و برافروختن شود.
برافروختهلغتنامه دهخدابرافروخته . [ ب َ اَ ت َ / ت ِ ] (ن مف مرکب ) روشن شده . || مشتعل شده . || آتش گرفته . (ناظم الاطباء). || خشمگین شده . || رایج . بارونق : رونده بدانگه بود کار من برافروخته تیزبازار من . فر