بویلغتنامه دهخدابوی . (اِ) عطریات . (برهان ) (انجمن آرا). عطر و شمیم و عطریات و چیزهای معطر. (ناظم الاطباء). بو. (فرهنگ فارسی معین ). این کلمه با کلماتی چون : شب (شب بوی )، سمن
بویلغتنامه دهخدابوی . [ ب َ وی ی ْ ] (ع ص ) مرد گول . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). احمق . (معجم متن اللغة).
بوی فروشیلغتنامه دهخدابوی فروشی . [ف ُ ] (حامص مرکب ) عمل بوی فروش . حنّاطی : طمع به بوی فروشی برافکن از پی شش اگر به شش یک گندبغل بباشد بوی .سوزنی (دیوان خطی کتابخانه ٔ لغت نامه ص 1
بوی و رنگلغتنامه دهخدابوی و رنگ . [ ی ُ رَ ] (ترکیب عطفی ، اِ مرکب ) رونق . طراوت . زیب و فر : در آن شارسان کرد چندان درنگ که آتشکده گشت با بوی و رنگ . فردوسی .چو خاقان به ایران درآم
بوی شنیدنلغتنامه دهخدابوی شنیدن . [ ش ِ دَ ] (مص مرکب ) استشمام رایحه ٔ خوب یا بد کردن . (ناظم الاطباء). استشمام بوی کردن . حس کردن بوی : و باشد که منفذ بینی گرفته و بسته شود و بوی و
بوی آمدنلغتنامه دهخدابوی آمدن . [ م َ دَ ] (مص مرکب ) بوی شایع شدن . (مجموعه ٔمترادفات ص 67). رسیدن بوی و عطر بمشام : صبح امروز خدایا چه مبارک بدمیدکه همی از نفسش بوی عبیر آمد و بوی
بوی افزارلغتنامه دهخدابوی افزار. [ اَ ] (اِ مرکب ) ادویه ٔ گرمی که درطعام ریزند، مانند فلفل و دارچینی و امثال آن . (برهان ) (آنندراج ). بوزار و ادویه . (ناظم الاطباء). گرم مصالح به ط